با خودم گفتم تیری در تاریکی است. زنگ بزنم آرایشگاه بپرسم آرایشگرم هست یا نه. احتمالش بود. ماه ربیعالاول است و عروسیهای بسیار. زنگ زدم و هماهنگ کردم. جلوی در آسانسور که رسیدم به این فکر کردم تا حالا نشده من زنگ بزنم آرایشگاه و آرایشگرم نباشد. به نظرم عجیب آمد.
طبق پیشبینی خودم آرایشگاه بسیار شلوغ بود. نوبتم شد؛ و شروع کردیم به صحبت باهم. خیلی ساده توضیح داد: «من هفت روز هفته هستم، بدون مرخصی»
شوک شدم. خندیدم و گفتم: «خب برای یک مدت محدود اینطوری است، نه؟!» نگاهی کرد و گفت: «نه. قرارداد من دهساله است. الآن دو ساله که دارم اینطوری کار میکنم»
من: «خب اگر بخواهی بری سفر و…» پرید وسط حرفم و گفت: «هیچی. عید پارسال اینقدر گریه کردم که بالاخره سه چهار روزی به من مرخصی دادند.»
گفتم من فکر میکردم که فقط ما هستیم که اینقدر کار میکنیم. صورتش خیلی جدی شد و گفت: «نه. درسته اینجا آرایشگاه است اما اصلاً اینطوری نیست. ما ۱۲۰ میلیون تومان سفته دادیم و نمیتونیم آرایشگاه دیگری در این محله کار کنیم. وقتی هم که اعتراضی میکنیم میگویند توافق کردی. تازه شما ساعت کاری دارید من همونم ندارم. امروز از ساعت ۷ صبح سالن بودم و میدونم با این شلوغی تا ۹ شب هم خواهم بود. می دونی هیچ کاری هم نمیکنند آدم دلش خوش باشه. اصلاً برای پرسنل ارزش قائل نیستند.»
سکوت کردم و دیگری سوالی نپرسیدم. کار میکرد و نگاهش میکردم که خب پس خود این آدم کجای این زندگی است؟ حل میشود در کاری که بیشتر سودش هم برای دیگری است و حداقل مسائل انسانی را هم رعایت نمیکنند…