آنقدر اطمینان نداشتم. بین شغل،پول و علاقه ، شغل و پول را انتخاب کردم و ۴ سال دوره لیسانس را مدیریت خواندم. اگر مسیر زندگی به دل آدم نباشد پیش نمی رود مثل من که پیش نرفتم و به علاقه ام بازگشتم. به انسان شناسی! کارشناسی ارشد را انسان شناسی خواندم و راه سومی را یافتم. انسان شناسی کاربردی. گرایشی که مفاهیم آکادمیک را به محیط کار می آورد.
بعد از دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد دنبال کار گشتم و به عنوان کارشناس محتوا در یک مجتمع آموزشی مشغول به کار شدم. مجتمع آموزشی که مدارس آن برند هستند و ۲۱ مدرسه دارد.
روز اول کاری سختترین روز بود. آن هم برای من که تا به حال تجربه کاری ثابت نداشته ام. نیم ساعت زودتر به محل کاررسیدم و منتظر شدم. راس ساعت وارد محل کار شدم. و تجربه جدید من با ساخت کانال تلگرام و اینستاگرام شروع شد. شدیدا مضطرب بودم و هیچ تمرکزی نداشتم. هر لحظه جملههایی می شنیدم که لحن تحقیر آمیزی داشت. آن زمان فکر می کردم «حقم هست! چرا تا امروز تجربه کاری نداشتم؟» هر بار با خودم می گفتم « تو قرار گذاشتی با خودت تا تجربه کنی، کم نیار» اما جمله بعدی بلند تر شنیده می شد: « خانووووم! شما نمی دونید که باید بعد از ویرگول فاصله بگذارید؟»
تمام روز استرس داشتم و به خود می پیچیدم. هیچ کدام از رفتارهایش را نمی فهمیدم. با هر کار من فریاد می زد . و من هر بار می کفتم: « حقته! »
این روز لعنتی تمام نمی شد. نه چیزی خوردم و نه کلمه ای حرف زدم .در پایان هم موقع خروج فریادی زد : « خاااانوم فلااااانی! من صندلی شما را صاف کردم.» برگشتم، عذر خواستم و دیدم صندلی من فقط کمی زاویه دار بود.