1
شکارچی. سازمان قدرتمندترین موجودیت در جهان است. سازمان پویا، قابل تغییر و تکامل و بیرحم است. سازمان فراتر از محدودیتهای محلی عمل کرده و هرچیز را در مسیر خود به گونهی دلخواه تفسیر میکند. سازمان به دنبال کسب سود، به مثابه یک شکارچی عمل میکند: تکامل مییابد، ساختار خود را تغییر میدهد و استراتژی و حیلهگریهای خود را در هر نوبه گسترش میدهد. برای مقابله با این شکارچی لازم است ابتدا آن را به خوبی بشناسیم. باید هوشمندی آن را درک کنیم. تلههای آن را از کار بیاندازیم. این تلهها همان حیلههای سازمان هستند. برای تدوین استراتژیهای موثر در مبارزه با سازمان، باید استراتژیهای استنتاج، استخراج و کنترلی که به کار میبرد را شناسایی کنیم؛ همان تکنیکهایی که سازمان برای استعمار و کشتن ما با کار از آنها بهره میبرد.
2
فضای اداری. فیلم کلاسیک نمادین “فضای اداری” در سال 1999 سازمان را به مثابه محدودهی مرگ معرفی میکند. فضایی بیروح. محیطی فاقد احساس. بیل لومبرگ، رییس شرکت – که گری کل نقش او را به عهده داشت – این فضای بدون احساس را به وجود آورده بود. او فردی فاقد شخصیت، رنگ (به استثنای کراواتش) و خستهکننده است. او صدای خود را به گونهای یکنواخت در مورد گزارشها، صفحات عنوان و یادداشتهای شرکت به کار میبرد. او نماد انزوای شخصیت کاری دفتری است. مردهای متحرک. در شرکت او، Initech، هیچ چیز رنگ و بوی زندگی ندارد. ردیفهایی بیپایان از پارتیشنها که همگی یکسان به نظر میرسند. گروههای کارکنان با لبخند تصنعی یکسانی که بر لب دارند و حرکاتی تقلبی که در میان همهی آنها تکرار میشود. پیتر گیبونز، شخصیت اصلی فیلم، دیگر توان تحمل این وضع را ندارد. او از کار خود متنفر است. فقدان زندگی در کار حتی در خانه نیز او را رها نمیکند. در رویاهای شبانهاش صدایی بلند میشنود که بیوقفه میگوید: “حسابهای شرکت قابل پرداخته، نینا صحبت میکنه، یه لحظه صبر کنید.” این خوابهای شبانه شکل کابوس به خود گرفتهاند. پس از یک جلسهی درمانی عجیب و غریب، پیتر به ناگاه هشیار میشود. او به همکار خود اینگونه توضیح میدهد: “آدمیزاد برای نشستن در یک پارتیشن کوچک و زلزدن تمام روزه به صفحهی مانیتور، پرکردن فرمهای بیفایده و گوش سپردن به هشت مدیر مختلف که هرکدام در مورد وظایفش جملاتی به زبان میآورند ساخته نشده است.” او به آخر خط رسیده بود.
پیتر تحولی درونی را تجربه میکند. او از خواب بیدار نشده و شیفت آخر هفتهی خود را از دست میدهد. همچنین تصمیم میگیرد که هفتهی بعد نیز در محل کار خود حاضر نشود. وقتی در نهایت به دفتر مراجعه میکند، از سر بیدقتی با لباس خواب و دمپایی به سر کار آمده است. او برای اینکه نور خورشید به او برسد، دیوار پارتیشن خود را تخریب میکند. در محل کار چیپس خورده و بازیهای کامپیوتری انجام میدهد. حتی یک ماهی زنده خریده و آن را بر روی میز کار خود قرار میدهد. پیتر از دستگاه سرکوبگر شرکت جدا شده است. اما با این وجود او را اخراج نمیکنند! بلکه در عوض تشویق و ترفیع نصیب او میشود. او مدیری برای آینده است. کسی که از سرمایهداری و ازخودبیگانگی بیزار است. کسی که بیان میدارد ما تنها یکبار فرصت زندگی داریم و باید قدر آن را بدانیم! کسی که کتابهایی در مورد روزهای کاری 4ساعته نگارش میکند. عصر لومبرگ به انتها میرسد. صدای یکنواخت و روتینهای کشندهی او پایان یافته است. سازمان جدید برمبنای تصویر پیتر، تصویر زندگی، ساخته خواهد شد. این سازمان ققنوسی است که از خاکستر سازمان قدیم سربر میآورد. پس از آنکه Initech به دست کارمند ازخودبیگانهی دیگری که میلتون نام دارد به آتش کشیده میشود، اپل، گوگل و فیسبوک برای ایجاد عصری جدید زاده میشوند.
3
عصر سازمانهای جدید. با پرشی سریع به سال 2005، به سراغ سریال کمدی امریکایی “دفتر” میرویم. عصر سازمانهای جدید آغاز شده است. قهرمان این سریال، مایکل اسکات (با بازی استیو کارل) مدیر منطقهای یک شرکت کاغذ دیواری به نام Dunder Mifflin است. اسکات قصد دارد حال و هوای دفتر شرکت را تغییر دهد. با اینکه در تلاشهای اولیه شکست میخورد اما در طول زمان موفق میشود جو اقتدارگرا و سرکوبگر سابق سازمان را با خنده و انرژی زیاد جایگزین کند. اسکات خود را بیش از هرچیز در قالب یک کمدین و دوستی برای کارکنان خود درمییابد. در اپیزود خلبان، اسکات منطق شیوهی مدیریتی خود را شرح میدهد: “فکر میکنم فضایی که من خلق کردهام اینگونه است که من پیش از آنکه رییس باشم، یک دوست هستم و در مرحلهی بعد نیز یک کارآفرینم.” تمام بار طنز این نمایش از این به بعد حول این قضیه شکل میگیرد که مدیرانی نظیر اسکات و کارکنانی نظیر دوایت شروت تلاش میکنند تا خود را همانگونه که هستند در محل کار نمایش داده و به جای سرکوب خویشتن، به لذت بردن بپردازند. از هر قسمت سریال تا قسمت بعد ما میبینیم که چگونه فضای مردهی سازمان به طرز معجزهآسایی تبدیل به محل زندگی پرجنبوجوشی میشود که سرشار از درامها و روابط شخصی، تاثیرات شگرف احساسی و لحظات شاد غیرقابل پیشبینی است. ما شاهد تغییر کار به وضعیتی هستیم که شاید دیگر نتوان آن را کار نامید. این نکتهای است که برای تماشاگران سریال بسیار جذاب است. شیوهای که در آن مردگی کار تبدیل به پویایی حیات میشود. شیوهای که در آن فضای غیرانسانی دفتر به چیزی انسانی بدل میشود. نبوغ این سریال در اینجاست که به میلیونها مخاطب خود القا میکند میتوانند از بردگی خود لذت ببرند اگر تنها بتوانند شرکتی نظیر Dunder Mifflin و مدیری مانند اسکات برای خود پیدا کنند. در عین حال شرکتها کماکان به طرزی بیرحمانه برای کسب سود و بهرهوری بیشتر تمامی عملیاتها را مدیریت میکنند. شرکتها بارها و بارها تعدیل نیرو میکنند، کارکنان اخراج میشوند، کمک هزینههای درمانی کاهش مییابد، منابع در اختیار کارکنان محدود شده و حقوقها آب میروند. با این حال با توسل به انرژی و شلختگیهای شخصیتی عناصر سریال، این معضلات قابل قبول و حتی خندهدار جلوه میکنند. اسکات لطیفههایی بیان داشته و از کارکنان خود مراقبت میکند در حالی که زندگی آنها در حال از هم پاشیدن است. دوایت شروت به طرزی موثر شرکت بیرحم را برای افزایش بهرهوری تجهیز میکند اما این امر را با شادی و شور ترکیب میکند. در کاراکتر او ما به معنای واقعی خندیدنمان به مرگ را به عینه میبینیم. توجه ما به حاشیه رانده شده و فراموش کردهایم که معیشت انسانها در حال فناشدن است و تمامی زندگیمان به وسیلهی کار استثمار شده است. یاد میگیریم که از تخریب خودمان لذت ببریم. تعدیلها و تقلیلها اعمال میشوند و فرهنگ سازمانی پرتحرکی ایجاد میکنند که به این سیاستها امکان موفقیت با کمترین مقاومت را میدهند. ما یاد میگیریم که سازمان جدید از ما انتظار دارد در حالی که تا سرحد جان برای کار تلاش میکنیم و هرروز کمتر و کمتر بهرهمند میشویم، باز خودمان باشیم و بخندیم.
4
سازمان زندگی را کشف میکند. این تغییری قابل اعتناست. سازمان زندگی را کشف کرده است. دیگر سازمان زندگی را به مثابه یک دشمن نمیبیند، چیزی که راهی به درون سازمان ندارد و مانعی بر سر بوروکراسی و ماشین مکانیکی سودآوری است. بلکه امروز زندگی را به مثابه چیزی میانگارد که کاملاً در ساختار هیجانانگیز سازمان ورود کرده است. سازمان امروزه تمایل دارد که تمام زندگی، شامل تواناییهای اجتماعی، ارتباطات، ویژگیهای شخصیتی منحصر به فرد، احساسات و تمایلات ما را جذب کار کند تا فضای مردهی خود را به فضایی پویا بدل کند. بیل لومبرگ با مایکل اسکات جایگزین شده است. مایکل اسکات نیز با مارک زوکربرگ و استیو جابز جایگزین شده است. Initech با Dunder Mifflin جایگزین شده است. Dunder Mifflin نیز جای خود را به فیسبوک و اپل داده است. فرآیندی که از ژستهای آوردن عکسهای خانوادگی یا ماگ قهوه به محیط کار آغاز شد، منجر به نابودی تمایز میان کار و زندگی شد؛ یک روز تفریحی در سواحل هاوایی با شلوارک گلگلی که تمامی ندارد و هرروز ادامه دارد که در آن کارکنان باید بخندند، لذت ببرند و همهی اینها در حالی است که تا سرحد جان در حال کار کردن هستند. سازمان جدید میگوید: سر کار بیایید ولی خود را در خانه جانگذارید! احساسات خود را مخفی نکنید! خودتان باشید! بخندید! از بردگی خود لذت ببرید! رییس جدید میخواهد دوست شما باشد. او در روز تولدتان برایتان کادو میخرد. حتی شاید او کارل مارکس بخواند و از سرمایهداری نیز متنفر باشد. او به انسانیت باور دارد. او سرشار از انرژی و الهام است. او از شما نیز میخواهد که الهامبخش باشید. سعی او بر این است که دنیا را تغییر داده و آن را جای بهتری برای زیستن کند. او از شما نیز میخواهد که اینچنین باشید. سازمان دریافته کارکنان وقتی محیط کار شبیه به فضای اجتماعی و شخصی باشد عملکرد بهتری داشته و بهرهوری بیشتر آنها منجر به سودآوری بیشتر میگردد. این امر زمانی رخ میدهد که زندگی به کار تزریق شود.
امروزه سازمان میلیاردها دلار هزینه صرف میکند تا مرگوارگی کار شبیه زندگی در نظر آید: تمرینات اجباری تشکیل گروه. بازیهای دفتری، آوازهای گروهی، تشریفات تحقیرآمیز، رقابتهای فروش، جمعآوری عواید خیریه، مهمانیهای پای باربیکیو، ماراتنهای شرکتی و استخدام “آدمهای بانمک”. هدف از همهی اینها آن است که کارکنان احساسات هیجانانگیز و برانگیزانندهای در چشمانداز بردگی خود احساس کنند. این امر خارج از ضرورتها انجام میپذیرد. کار فینفسه آنقدر کشنده، غیرزنده، بیپایان و بیرحمانه است که نیروی کار در یک وضعیت افسردگی دائم به سر میبرد و به این دلیل نیاز به بخشهای مصنوعی از زندگی به طور مداوم در محیط کار است تا زندگی – حتی در کمترین سطوح ممکن آن – در محیط احساس شود. مدیری که آهنگ امروز روز خوبی است (گروه یوتو) را هرروز صبح پیش از شروع کار با صدای بلند میخواند. مدیر عاملی که با آواز پپ تاک بیانس همراهی میکند. اتفاقاتی نظیر چالش مانکن سازمانها. اینها تلاشهایی کوچک ولی موثر برای تزریق زندگی به محیطهای مردهی کاری است. سرمایه میخواهد تمام شیرهی ما را بمکد اما در همان اثنا ما را وامیدارد تا آواز بخوانیم و از آن لذت هم ببریم.
این فرآیند معیوب در سازمانهای معظمی نظیر آمازون، اپل، فیسبوک و گوگل به سطوح نگرانکنندهای میرسد. همگی در ابرپروژههای معماری دخیل هستند که در پی بازسازی طبیعت معاصر محیط کاری است. آنها عماراتی عظیم از شیشه و فولاد ساختهاند. سقفهای شیشهای عظیم زندگی و کار را چنان در هم میآمیزد که تمایز میان این دو غیرقابل درک میشود. زندگی تحت سلطهی کار قرار میگیرد. کار به همراه زندگی. در ماه مارس فیسبوک به ساختمان جدید 433555 فوت مربعی خود نقل مکان کرد که مسیر پیادهروی نیمکیلومتری با بیش از 400 درخت در آن وجود دارد. همچنین گوگل به دفتر مرکزی خود در قسمت کوهستانی کالیفرنیا که بیش از 2.5 میلیون فوت مربع زیربنا دارد مسیرهای دوچرخهسواری و فضاهای خردهفروشی متعددی افزوده تا بتوانید با جوامع اطراف آن بیشتر آشنا شوید. سازمانها میدانند که کارمندان در صورتی که “شادتر” بوده و “در فضاهای درستی باشند” می توانند مولدتر بوده و ایدههایی موثرتر در میان آنها تولید خواهد شد. نتیجه آنکه سازمانهای جدید دیگر شبیه محیط کار به نظر نمیرسند. این راز آنهاست؛ حیلهی آنها. سرمایهداری همیشه به حیلهگری و خودتطبیقدهی شهره بوده است. سرمایهداری همه چیز را ترکیب کرده و از هرچیز برای نیل به سود بیشتر بهره میبرد. سرمایهداری به مثابه هیولایی که دائماً تغییرشکل میدهد، تمام زندگی را میبلعد. تخمین زده شده در سال 2016، 12000 کارمند در ساختمان اپل در کاپرتینوی کالیفرنیا که 2.8 میلیون فوت مربع زیربنا دارد به صورت دائم مستقر شوند. موثرترین زندانهای امروز، جذابترین و درخشانترین آنها هستند. آنهایی که ابداً زندان به نظر نمیرسند. در این نمایشنامهی هیجانانگیز، جهان به صورت فزایندهای تبدیل به یک سازمان عظیم میشود. سازمان به صورت لایتناها در حال گسترش است و به طرز فزایندهای نیز تمیز آن از خود جهان غیر قابل امکان میگردد. “دنیای سازمانی” به یک واقعیت کلامی و ترسناک تبدیل میشود.
5
کارآفرین. او نمونههای والای عصر ماست؛ نوع ذهنی سرپوشگذاری بر حقیقت. او فردی در ردای کشیش است که حاکمیت سازمان را از طریق تامین زندگی خود تضمین میکند. او به سرمایه کمک میکند تا تمام شورشها، مخالفتها و انکارها را فروبلعد. او خودش را نیز نفی کرده است. او تحصیلات بالایی دارد، آنقدر شخصیت منحصربهفرد و ساختارگریزی دارد که با تیشرت و صندل به دفتر کار خود میرود و اعتراف میکند شرایط موجود چالشبرانگیز است. مارک زوکربرگ در مورد ریسکپذیری، شکستن الگوها و توانمندسازی مردم سخن میگوید. استیو جابز در مورد گوش دادن به ندای درون و باور به خویشتن داد سخن میراند. او از شورشیان و طردشدگان به نیکی یاد کرده و آنها را به میخهایی گرد برای سوراخهای مربعی تشبیه میکند. ما به او لقب کارآفرین دادیم که این اشتباه است. شورشی. موجود محترم مستقلی که خود را از حصار گله رهانیده است. به ما یاد دادهاند که کارآفرینان را تحسین کنیم. ما خود نیز میخواهیم کارآفرین باشیم. ما دائماً اذکار کلیشهای سخیف آنها را تکرار میکنیم. آنها کشیشان روانشناسی آشپزخانه و خویشتندرمانی هستند. آنها در مورد مسئولیتهای اجتماعی و زیستمحیطی بسیار جدی هستند. آنها از خلاقیت و نوآوری سردرمیآورند. با این وجود تمام کارآفرینان تنها به بازار خدمت میکنند. بخش اعظم زندگی آنها در مسیر مصرفگرایی و استثمار تمام زندگی مردمان است. بنابراین، کارآفرین صورتک انسانی سرمایه است که تخریب بیرحمانهی جهان و هرآنچه در آن است را تسریع میبخشد. او شبیهسازی کممایهی خلاقیت، تغییر و نوسازی است که بر نفوذ و استیلای سیستم فاسدی که تمام زندگی را به تسخیر خود درآورده سرپوش میگذارد. او به دنبال بهبود دنیاست اما هرگز خود را به عنوان یکی از دلایل آسیب فعلی و تخریب جهان در نظر نمیگیرد. به وجود آمدن فرقه و مرید حول و حوش کارآفرینان نشانگر تبدیل موفق ایدئولوژی بردگی به آزادی خلاقانه و تایید نوعی کوری فرهنگی است که همهی ما را به سمت سقوطی فاجعهبار هدایت میکند.
کارآفرین. نماد مقدس ما. کسی که باور داریم جهان را دگرگون میکند. حال با وجود اینهمه کارآفرین خودخوانده که همهجا میچرخند و ایدهها و انرژیهای خلاق خود را بیان میدارند، چرا هنوز سرمایهداری نئولیبرالی با این حجم از ثبات حکمرانی میکند؟ چرا زندگی هرروز برای حجم وسیعی از مردمان سختتر شده و بهتر نمیشود؟ چطور سیاستهای ریاضت اقتصادی رفتهرفته به قوانین جاری تبدیل میشوند؟ سوال بهتر و صادقانهتر این است: چطور کارآفرین توانست همگان را متقاعد کند که عامل پیشرفت و خوبی است؟ چگونه کارآفرین توانست نقش طفیلی و انگلگونهی خود را به این خوبی پنهان سازد؟ کارآفرین نجاتدهندهی ما نیست. او نشانهی یک بیماری است. او نشانهی پیشرفت نیست، بلکه نشانهی تحریف و تقلیل زندگی است. این امر بدان دلیل است که کارآفرین پیش از هر چیز در خدمت سود است و به همین علت مستقلاً فکر یا عمل نمیکند. او هیچ تخیلی ندارد. فکری هم ندارد. او فقط خدمت میکند. کارآفرین باانگیزه، پرشوروشوق و خلاق است. اما در عین حال این امر تنها خلاقیت و شوروشوق بردگی است. و پرستش کارآفرین چیزی به جز پرستش بردگی بازاری که در ردای آزادی مخفی شده است، نیست.
سازمان نظیر یک خونآشام به حیات ما برای ادامهی حیات خود محتاج است. او به حیات انسانها برای فعالیت نیاز دارد. سازمان به هوشمندی، انرژی، انگیزه، شوروشوق، تواناییهای اجتماعی و انسانیت ما برای نیل به سود نیاز دارد. کارآفرین مدلی ذهنی است که به دنبال شکار این امور است تا آنها را به خدمت سازمان درآورد. او برروی ایدهی زندگی در سازمان حکمرانی میکند. یکی از چالشهای سیاسی قابل اعتنای این روزها، بازپسگیری زندگی از چنگال کارآفرینان و سازمانهاست. برای تبدیل سازمان به پوست و استخوان، یک قیام نیاز است. باید کارآفرینان را پای میز محاکمه کشاند. ما باید از محاصرهی زندگی به دست سازمانها امتناع کنیم. ما باید از سپردن زندگی به دست خواستهها و طرحهای کارآفرینان امتناع ورزیم. ما باید بر فرمهای کارآفرینانه و سازمانی غلبه کرده و آنها را نابود سازیم و در کنار هم دنیای پساسازمانی و پساکارآفرینانه بسازیم که در آن تمام زندگی توان شکوفایی داشته باشد.
Michael Laurence، دسامبر 2015
http://www.heathwoodpress.com/the-soul-of-the-corporation-michael-laurence/