برای بار سوم کار عوض کردم. شاید آمار خوبی برای یکسال نباشد. اما نشد. هم آن مهندسان نخواستند و هم من. اما باز هم راهی پیدا کردم و دوباره آغاز کردم. شبها بوردیو می خوانم و روزها برای فروش محصولات مختلف پروپوزال مینویسم. تعجب هم ندارد. زندگی است دیگر.
کارکردن مرحله ای از بیخیالی را به آدم می دهد. حس هدر رفتن اجباری زندگی و تلاش در جهت لذت بردن از باقی مانده اش. اولویت بندی میکنی که چه کاری لذت بیشتری میدهد اما بازهم اجبار به میان میآید.(پختن ناهار برای فردا و …) برای همین بسیاری ازکارهایت را یا پشت گوش میاندازی(مثل رفتن دنبال کارهای فارغ التحصیلی) و یا با کیفیت کم انجام می دهی (مثل تمرین پیانو.)
در دنیای کار تبدیل به یک منبع میشوی. منبعی برای کارفرما. کارفرمایی که خودش را مالک همه زندگی تو میداند.بهترین ساعات روز و عمرت را میدهی تا زندگیت را بگذرانی و سفرهای مختلف بروی و تجربههای جدیدی بدست آوری.کاش که محقق شود.
در دنیای کار ، اجبار را لمس می کنی. اجبار برای گذران ۳/۲ روزت با کسانی که شاید دوستشان داشته باشی و شاید هم نداشته باشی. اما یاد میگیری که در هر حالتی با آنها وقت بگذرانی و بخندی.